کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

قدم قدم با پسرم

عکس و مکث!!

یه چرت بعداز ظهر بعد از کلی غرغر. آخرشم اول بابایی رو خوابوندی بعدش خودت خوابیدی. روی سینه آروم و عمیق میخوابی. این روش ابداعی بود که توی پونزده روزگیت کشفش کردم. کوروش و عروسکاش آقا کوچولو اینجا داره با تعجب مامانی رو نیگا میکنه. بابایی هم عکس گرفته. اون عروسک روی سرتونم ایشاللا پلنگیه که بمناسبت روز مرد کوروشم براش خریدم. بخورم اون تعجبت رو مامان. این عکستونو خیییییلی دوست دارم خیلی. شما و بابایی. بوس برای جفتتون.   ...
29 مرداد 1394

حوصله ندارم

امروز قرار بود از صبح بریم خونه ی عمه ی من. بابایی مارو رسوند و رفت سرکار. من و دخترعمه و عمه و شما کلی باهم خوش گذروندیم. سرظهری عمه گفت کوروش رو میبرم حموم. چه خوب که حوله ت رو برده بودم فندقم. اینم عکسای امروز که دخترعمه زحمتشو کشیده. اینجا توی حمومی. الهی قربونت برم من مامانم.عاااااشق این عکست شدم گوگولی من. اینجا هم داری با پاهات بازی میکنی. نفسسسسسسم. ...
29 مرداد 1394

مامان نوشت!

پسر گلم امروز صبح بعد از رفتن بابایی، نخوابیدم. باهم دوتایی کللللی بازی کردیم. شما خوابیدی و من برات آتلیه ی مامان ساز راه انداختم و کلی عکس ناز گرفتم ازت.   اینا هم چندتا عکس از شما قربونت برم.   الهی فدات بشم من. ...
29 مرداد 1394

پنج ماهگی کوروش من و اولین سالگرد هم آسمون شدن نفسای من و بابایی

گل پسرم پنچ ماهگیت با دنیا عشق و بوسه و مهربونی مبارک. امروز اولین سالگرد همخونه شدن من و باباییه. یک سال قبل من و بابایی با کلی آرزوهای سوخته در کنار وجود دو ماهه ی شما اومدیم زیر یه سقف! یه سقف سفید با دیوارای زیتونی... هیچچچچچکس هیچوقت نخواهد فهمید من چی کشیدم. چون هیچکس با کفشای من راه نرفت و نمیدونن کجا و کدوم سنگ پای منو زخمی کرده. هرکسی خط کش و ترازوی خودشو داره و همه قاضی ن ماشششاللا. خداروشکر زندگیمون قشنگه، دلامون گرمه، رویامون آبیه و آینده مون صورتی. همسرم، عزیزترینم: إن شا ألله همیشه سایه ت بالای سر من و کوروشمون و زندگیمون باشه و نفس بکشیم با نفسات. از خدا برامون عشق، سلامتی و آبرو میخام. الهی آمین... ثم ...
27 مرداد 1394

بازم مغازه ...

عزیزم روزامون سخت میگذره... سخت و خیلی سخت. بابایی چند وقتی بیکار بود، کارشون دیگه زیاد درآمد نداره. از سیزدهم مرداد یه کار جدید بهش پیشنهاد شد، سخته اما خوشحالیم... هیچوقت یادم نخواهد رفت چه سختیا که بهم گذشته و تو... اما نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره نفسم. بعد مدتها رفتیم خونه ی عزیز و از اونجا رفتیم مغازه ی بابا و عمو محمود. بابا دیگه اونجا کار نمیکنه. شما بغل عمویی و منم فرصت کردم برات پست بذارم. عمو شما رو برد مغازه ی سوپری و وزنت کرد!!! هفت کیلو و دویست. ماشاللا مامانم. بوووووووووووس اینم یه عکس از شما و عمو محمود ...
23 مرداد 1394

عکس و شرح

عشقم تازگیا خودتو از روی کریر پرت میکنی پایین ایناهم از خوشمرگی و غر زدنات عکسای اوشمل نخور انگشتاتو مامامی اینم از لحظه ای که تفت آویزونه و غر میزنی پیرمرد! ...
23 مرداد 1394

بازم کادوووو

نفسم معذرت که دیر آپ میشه خاطراتت. اینا کادهای خوششششگل شماست. این عروسک رو خاله جونی برات خریده و شما خیلی دوسش داری. خاله جونش ستاره بچینی. اینم عمه ی من از مشهد سوغاتی آورده. وقتی روشنه و حرکت میکنه خیلی ذوق میکنی مامانم. دست عمه درد نکنههههه ...
23 مرداد 1394

واکسن چهار ماهگی

عزیز دلم  سی و یکم تیر صبح بردیمت برای واکسن. خانوم"تیمور پور" دوست و همکار خانوم شاطری، واکسیناتوری بودن که زحمت واکسن شما رو کشیدن. به سفارش خاله الناز شاطری. وقتی بهت واکسن زدن، مجبور شدم دستاتو نگه دارم. شما یکمی گریه کردی. الهی من فدات بشم که اینقد تحملت زیاده عششششششقم. موقع برگشتن، رفتیم برات چند تا کادو خریدیم. مبااارکت باشه نفسم. ظهر به بعد کمی بی تابی کردی، عصر هم یکی از دوستای خانوادگی پدر من تماس گرفتن که دارن میان خونمون. خیلی خونواده ی خوبی ان. اینم برات کادو آوردن. دسسسستشون درد نکنه.   اینا هم کادوهای شما خوشگل پسسسسرم ...
1 مرداد 1394

واکسن؟ پرررررررر!!!!

بیست و نهم تیر شما وقت واکسنت بود، منم از چند روز قبل با خاله الناز شاطری هماهنگ کرده بودم که ببرمت پیش دوست خاله برای واکسنت. اما امروز، اون خانم اونجا نبودن و ما از وسط راه برگشتیم. بابایی بساط صبحانه رو چید و تازه خورده بودیم که دختر خاله ی بابا زنگ زد و گفت که اومده خونه ی مادرش(خاله ی بزرگ بابایی) که نزدیک خونه ی ماست، شما هم بیاین اینجا. ماهم گفتیم بااااااشع و رفتیم. دو تا دختر خاله ی بابایی و دختر یکی از دختر خاله ها اونجا بودن. من اونا رو خیییییلی دوست دارم. یکی از دختر خاله ها نی نی دار نمیشه و شما کلا بغل اون بودی. خیلی بهمون خوش گذشت. عصر که شد، همگی رفتن، ما هم موندیم و بعد شام برگشتیم خونه. ...
1 مرداد 1394

چند روز...

پسر نازم بیست و هشتم تیر، بالاخره بابایی برگشت از سفر. چقد دلم براش تنگ شده بود... دل تو هم. اولش که بابایی رو دیدی، نگاش کردی با اخم. بابا که بغلت کرد، نگاش کردی و یهو لباتو ورچیدی و گریه کردی... این سه روز شما رو خیلی دلتنگ بابایی کرده بود و اولش انگار نشناختی... تاشب کلی بیقراری کردی و آخرش دیگه بغل من واینمیستادی، فقط با بابایی میخواستی باشی. عزیززززم. اون شب هر سه مون فهمیدیم که بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم. به بابایی هم اصلا خوش نگذشته بود. منم که... برگشتیم خونه مون. همه دلتنگ هم و دلتنگ خونه بودیم. هر دو تونو دوست دارم... عاشقانه.
1 مرداد 1394
1